از صبح برف می بارید و همه جا سفیدِ سفید بود .
پرده ها را کنار زدم .
فنچ های کوچکم توی قفسِ گرمشان برای خودشان آواز می خواندند و سرما ، بیرون از اتاق ، پشت پنجره ها و لابلای دانه های سفید برفی بود که از آسمان می بارید .
به یادِ دلنوشته ای در سال ها قبل افتادم که برف را بهانه ی باز شدن دلتنگی های فرشته ای کوچک می دیدم که دلش گرفته بود و خدا .... تنها برای دل ِکوچک و پاک فرشته برف ها را دانه دانه بر زمین می باراند تا دلش ذره ذره باز شود ...
در قابِ پنجره ، درختِ کاجِ روبروی اتاقم ، نوعروسی بود با توری از حریر ِ نرم بر سرش و سکه های برفیِ شاد باشِ آسمان بر سر و رویش می ریخت و او با کرشمه ای آرام سرش را خم کرده بود ...
درست مثل ماندنِ جای پاهایم در برف هایی دور، که نمی دانم چه قدر وقت دارند برای شاد کردن دلِ کودکان ، حس کردم چیزی را گم کرده ام .
از صبح هی دور خودم می چرخیدم و نمی دانستم چه چیز را ؟
خانه را مرتب کردم .
ظرف ها را شستم .
کتابی راکه این روزها مشغولم کرده ورق زدم اما ....
نه... انگار تمامِ حواسّ شش گانه ام معلّق بود .
درِ بالکن را که باز کردم ، جوجه یاکریم های کُرکیِ تازه پرواز یاد گرفته از لانه ی گرمشان ، پریدند و نشستند روی درخت کاجِ روبروی اتاقم .
لبخند زدم از ترس بی دلیلشان و از اضطراب کودکانه شان برای پرواز !
راستی چه رازی نهفته بود در بال بال زدن های ظریفشان که این قدر آرامم می کرد ؟!
درست مثل کسی که حس کند گم کرده اش نزدیک است ، حس می کردم حسِ گم شده ام ، جایی بیرون از اتاق گرمم است .
فکر می کردم برف چیزی را درونم بیدار کند ، اما برف هم هیچ چیز را درونم بیدار نکرد ؛
نه احساسِ شادِ کودکانه ام را وقتی در روزهای سرد زمستانی، پدرم با صدای بلند بیدارم می کرد که : « پاشوخواب آلو . ببین چه قدر برف اومده؟ ! » و نه لذت پر از شَعفم را وقتی با دستان یخ زده ام برف را در مشتم فشار دادم ...
این روزها برای خودم نگرانم ...
آخرحس می کنم فرشته ی کوچکی که روزی بر شانه های من آرام بال می زد را گم کرده ام !
کسی یک فرشته ی کوچک را ندیده با بال هایی کوچک و صورتی ؟
اگر فرشته ی کوچک من را دیدید به او بگویید در کنارِ پیچِ همین جاده که به کودکی های دورم می رود ، به انتظارش نشسته ام !
همین ...